گفتم :ای پیر جهان دیده بگو از چه تا گشته ، بدینسان کمرت؟ مادرت زاد ، به این صورت زشت ؟ یا که ارثی است تو را از پدرت ؟ ناله سر داد : که فرزند مپرس سرگذشت من افسانه ست آسمان داند و دستم ،که چه سان کمرم تا شد و تا خورده شکست هر چه بد دیدم از این نظم خراب همه از دیده ی قسم دیدم فقر و بدبختی خود ، در همه حال با ترازوی فلک سنجیدم تن من یخ زده در قبر سکوت دلم آتش زده از سوزش تب همه شب تا به سحر و ملول آسمان بود و من و دست طلب عاقبت در خم یک عمر تباه . تورابادیگری دیدم....
بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتتم...
کمرم را ب زمین کج کردند....
، ,کمرم ,آسمان ,؟ ,زده ,دیده ,تن من ,من یخ ,سنجیدم تن ,فلک سنجیدم ,با ترازوی
درباره این سایت