محل تبلیغات شما



 

 

 

 

عکس و تصویر تورابادیگری دیدم که گرم گفتگو بودی با او آهسته میرفتی سراپا محو او بودی نگاهت .

تورابادیگری دیدم که گرم گفتگو بودی
با او آهسته میرفتی سراپا محو او بودی 
نگاهت کردم و برمن چو بیگانه نگه کردی
شکستی عهد دیرین را گنه کردی گنه کردی
گناهت را نمی بخشم.
چه شبها را که بایادت بیهوده سحرکردم
چه عمری را که بیهوده به پای تو هدر کردم 
توعمرم را تبه کردی گنه کردی گنه کردی 
گناهت را نمی بخشم.


 

 

 

 

 

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

با تو گفتم :‌

حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم”

باز گفتم که: ” تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!

اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!


گفتم :‌ای پیر جهان دیده بگو از چه تا گشته ، بدینسان کمرت؟ مادرت زاد ، به این صورت زشت ؟ یا که ارثی است تو را از پدرت ؟ ناله سر داد : که فرزند مپرس سرگذشت من افسانه ست آسمان داند و دستم ،‌که چه سان کمرم تا شد و تا خورده شکست هر چه بد دیدم از این نظم خراب همه از دیده ی قسم دیدم فقر و بدبختی خود ،‌ در همه حال با ترازوی فلک سنجیدم تن من یخ زده در قبر سکوت دلم آتش زده از سوزش تب همه شب تا به سحر و ملول آسمان بود و من و دست طلب عاقبت در خم یک عمر تباه .

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها